اشعار محسن
نظری ، اشعاری از محسن نظری ، شعر محسن نظری ،اشعار عاشقانه محسن نظری ،
مجموعه اشعار محسن نظری،شعر از محسن نظری،شعر های محسن نظری , زیباترین
اشعار محسن نظری , جدیدترین اشعار محسن نظری , عاشقانه ترین اشعار محسن
نظری،شعر محسن نظری،شعر از محسن نظری،شعر های محسن نظری،اشعار محسن نظری
در این مطلب از سایت جسارت بهترین اشعار محسن نظری را در بخش اس ام اس شعر برای شما تهیه کرده ایم .امیدواریم مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد
دنیای من بعد از تو اصلاً جای خوبی نیست
این گویِ چرخان ، مطلقاً دنیای خوبی نیست !
اینجا به جز من ، هیچکس مجنون نخواهد شد
اینجا به جز تو ، هیچکس لیلای خوبی نیست
تو نیستی ، اما برایت چای می ریزم …
تو نیستی ، این لعنتی هم چای خوبی نیست !
شک کن به هر کس گفت (جز من) دوستت دارم
اصلاً بجز من ، هیچکس همپای خوبی نیست !
من خواب می بینم تو را می بوسم ، اما حیف
معنای خوابم … ظاهراً معنای خوبی نیست
تو ، رفته ای ! … فردا خبر در شهر می پیچد ،
فردای بعد از رفتنت ، فردای خوبی نیست !
کجاست آنکه لبم را ، به بوسه شاد کند
که سرسپرده ی خود را ، شبانه یاد کند
تو رفته ای ، … نگرانم برای این همه شعر !
که روی دست دلم ، نانوشته باد کند !
برای از تو نوشتن کم است ، اگر حتی
درختهای جهان را خدا ، مداد کند !
من آن مسافر بیچاره ام که در صحرا
سراب دیده ، ولی باید اعتماد کند … !
هر آنکه تکیه کند بر تو ، سخت نادان است
چه تکیه بر تو ، چه بر های و هوی باد کند …
گذشتی از من و گفتی ، اسیر بسیار است !
به طعنه گفتم عزیزم ، خدا زیاد کند !
بگو چه درد عظیمی به جانم افتاده ست ؟
چنین ، که طعم جهان از دهانم افتاده ست
به سیل و آتش و طوفان ، بگو که برگردند !
که بی تو ، زلزله بر آشیانم افتاده ست
مرا پس از تو هر آنکس که دید ، با خود گفت ،
شهابِ بخت من ، از آسمانم افتاده ست !
چه غم ، ملامت مردُم ؟ … که شیشه ی عمرم
به دست دلبر نامهربانم افتاده ست …
به یاد عشق تو ، عمری سکوت خواهم کرد
که بی تو واژه ی عشق از زبانم افتاده ست …
خلق چشمان تو ، اعجاز فقط می خواهد !
گرم آغوش تو ، پرواز فقط می خواهد !
فتح دنیای تو ، بی اسلحه با دست تهی ،
شاعری ، رند و دغل باز فقط می خواهد !
شرط دیوانگی اینجاست ، اگر می پرسی
دلبری مثل تو ، طناز فقط می خواهد !
ماه من ، دور تو یک عمر بگردیم ، کم است
رقص پروانه ی ما ، ساز فقط می خواهد
صد غزل گفتم و یک بار ، دلت نرم نشد !
یار من ، خواجه ی شیراز فقط می خواهد !
اضطراب دیدن تو … اضطراب دیگری ست
آفتاب صبح دیدار ، … آفتاب دیگری ست !
باورش سخت است ، اینکه باز می بوسم تو را
من که شک دارم ! … مبادا باز خواب دیگری ست؟
داستان عاشقیمان ، … چند دفتر می شود
شرح هجران تو اما ، خود کتاب دیگری ست …
گفته بودند عاشقی ، پیچیدگی دارد ، قبول !
پیچ و تاب مویت اما پیچ و تاب دیگری ست !
گرچه استبداد چشمانت ، غرورم را شکست
مطمئنم بازگشتت ، انقلاب دیگری ست
از سر شب درد دارم ، در سرم غوغا به پاست
باز هنگام نزول شعر ناب دیگری ست … !
به رغم عاشقی ، از غم کناره می گیرم
برای آمدنت ، … استخاره می گیرم
به شوق روی تو هر شب ، درون رویایم
بجای هدیه ، برایت ستاره می گیرم !
دلم گرفته ، گمانم وصال ممکن نیست ،
ببین که بی تو جنونی دوباره می گیرم
که واژه واژه ی هر بیت این غزل ها را
برایت از دل تنگم عصاره می گیرم
برای اینکه بگویم “غزل” فروشی نیست
خودم برای خودم ، جشنواره می گیرم !
تو رفته ای و پس از این ، به رسم هرساله
برای عاشقی ام ، … یادواره می گیرم !
نگو که یــاد تــو با گریــه پـاک خواهد شد ،
که قلب من به هوای تو خاک خواهد شد !
تمـام مـردم اگـر از تـو روی گــردانند ،
کسی برای تو اینجا ، هلاک خواهد شد
اگر بهای تو مرگ است ، جان که چیزی نیست
اشاره کن به تنم ، سینه چاک خواهد شد !
بخند و جلــوه گری کن ، که رنگ لبهایت ،
برای باده فروشان ملاک خـــواهد شـد … !
به جز دلـم که به دستت سپرده ام ، تنها
“زمان” گواهی این عشق پاک خواهد شد
بگــو بمیرم اگر انتــظار ، بیــهوده سـت …
که بی تو زندگی ام ، هولناک خواهد شد
وقتش شده اقرار کنم … معصیتم را
تا خوب تماشا بکنی … شخصیتم را
یا از دل من بگذر و بگذار بمیرم ،
یا حوصله کن تلخی و حساسیتم را
جذب تو چنانم ، که اگر خُرد شوم ، باز
هر ذره ی من ، حفظ کند خاصیتم را !
مرد است ، ولی مرد ، مگر اشک ندارد ؟
اینقدر نزن بر سر من ، جنسیتم را !
کاش این غزلم ، بعد تو ناخوانده بماند ،
تا عشق ، به یغما نبرد … حیثیتم را
در قلب من اندوه بزرگیست پس از تو
از من به رقیبان برسان تسلیتم را …
محبوب من ، ای بغض ترک خورده ی پاییز !
ای بهمن بارانی ام ، ای صبح دل انگیز
تا کی بنشینم به امیدی که بیایی ؟
تا چند در این دلهره ، با خویش گلاویز ؟
برگرد که بدعهدی تاریخ گواه است ،
دنیا نه به پرویز وفا کرد ، نه چنگیز *
نزدیکترم من به تو ، از پیرهن تو
تو ، دورتری از من ، از اهواز به تبریز
درد است که می ریزد از این شعرِ پر از خون
خون است که می بارد از این گریه ی ناچیز
من طاقت دل کندن از آن یار ، ندارم
ای عشق ! از این بازی بیهوده بپرهیز …
تو عروسی ، که به سر شاخه ای از یاس زده
نکنم پیش تو هرگز ، هوس باغ بهشت …
که لبت طعنه به شیرینی گیلاس زده !
تو خودت معجزه هستی و … بجز خالق عشق
چه کسی دست به این خلقت حساس زده ؟
به تو دلبسته ام آری ! … چه سوالیست عزیز ؟
که چرا دزد ، به یک معدن الماس زده ؟
تو خدا بودی و من ، بنده ی بی طاقت تو …
که شدم خسته از ایمان و ، از اخلاص ، زده !
چه کنم دلبرکم … قلب تو سنگ است … دریغ !
چه کسی دیده که سنگی ، دم از احساس زده ؟
با خودم از شهر نگاه تو … غم آورده ام
حرف جدایی نزن ای عشق … کم آورده ام
با من بیچاره ، چرا این همه بد میکنی ؟
شکوه به درگاه خدا ، از ستم آورده ام
خشت به خشت بدنم ، بی تو در این خانه ریخت
از بغلت ، خاطره ی ارگ بم آورده ام
تا همه ی شهر … بداند تو خدای منی ،
نام تو را ، جای گواه و قسم آورده ام
جان به کفم ! هر چه کنی ، باز نخواهی شنید
اینکه به ابروی خود از غصه ، خم آورده ام
یک لحظه از خیال تو ، آسوده نیستم
ترکم نکن ! … که با تو بفهمم که کیستم
با رفتنت ، دوباره مرا امتحان نکن …
مهلت بده ! … که بر سر عهدم بایستم
من ، آن مسافرم که به دنبال یک سراب
یک عمر در امید وفای تو زیستم !
خاکت شدم ، که بلکه تو یک روز ، گُل شوی !
اکنون به جز زمین لگد خورده ، چیستم ؟
بارانی است شهر تو ، هر روز ، بعد از این …
از بس که در فراق تو ، هر شب گریستم
دُردانه ام ! چه می بَری از من ، قرار را ؟
بنشین دمی ! … که با تو ببینم بهار را
آه ای طلوعِ معجزه ، ای عشقِ بت شکن !
بشکن سکوت تلخ و بُتِ انتظار را …
سرخ است آنچنان لبِ نوشَت ، که میشود
شیرین کنی به کامِ دلم ، زهر مار را !
برگرد ، روزگار من از مرگ بدتر است
برگرد ، تا به خون بکشم … روزگار را
ای عقل ! زیر بارِ خِرَد ، درد تا به کی؟
یک بار بر زمین بزن این ، کوله بار را
در خواب ، بوسه بر لب رویایی اش زدم ،
آیا ، … به بنده می دهد این افتخار را ؟
پشت ایـن دیــوارها ، باید دری پیدا کنی
بعد از این بن بست ، راه بهتری پیدا کنی
تا بدانی در سرم ، غیر از تو اندوهی نبود
بین سیل کشتگان ، باید سری پیدا کنی
پای چشم روشنت ، مثل درختی سوختم !
از دلم شاید فقط ، خاکســتری پیدا کنی
تا که عمق “غیرممکن” را بفهمی سعی کن ،
در جهان ، زیبا تر از خود ، دختری پیدا کنی !
من که رفتــم نازنین امــا تو هم باور نکن
بعد من ، هرگز دل عاشق تری پیدا کنی
شهد شیرین لبانت را ، عسل نامیده اند
لحظه ای دور از تو بودن را ، اجل نامیده اند
من برایم معنی اش ، بوسیدن لبهای توست
آنچه را “حی علی خیر العمل” نامیده اند !
حلقه ای دورت کشیدم ، تا که مال من شوی
بعد از آن سیاره ی من را ، زحل نامیده اند !
سالها جان کندم و چیزی نگفتی ، جز سکوت !
پاسخ تلخ تو را ، عکس العمل نامیده اند
بس که پیش چشم این نامردمان خندیده ام
حاصل شب گریه هایم را غزل نامیده اند
بیشتر بخوانید :